رفتن مامان برای مگدونالد به بیمارستان
مامان این روزا خیلی دلم گرفته مامان داره یک برادر برات میاره فردا وقت عمل دارم و باید برم بیمارستان عزیز مامان همش یاد مامانی میکنم که در مدتی که تو رو باردار بودم چقدر کمکم می کرد همه اون لطفهایی در حق من کرد یادم میاد و دوست دارم گریه کنم الان دیگه نمی تونه چون قلبش ناراحته در اون مدتی که باردار بودم نه ماه استراحت مطلق بودم مامانی و خاله زهرا از من مراقبت می کردن همین جا دست مادر مهربونم میبوسم میگم خیلی دوست دارم عزیزم نمی دونم چه جوری زحماتت رو جبران کنم مهربونم .مامان برای پسرت امیر علی هم دعا کن یک پسر آقا برای ما باشه قربون همه مادرها بشم خدایا همه بیمارها رو شفا بده و همه پدر و مادر ها رو برا...
نویسنده :
مامان آزاده
17:01
معاینه چشم
شاهزاده کوچولو من امروز همراه با مریم جون باران رفتیم چشم پزشکی .. اول خانم دکتر چشم شما رو معاینه کرد بعدشم چشم باران کوچولو رو معاینه کرد خدا رو شکر که چشمهای زیباتون مشکلی نداشت خیلی از این بابت خوشحالم مامانی ...بعد با هم اومدیم خونه اونقدر قشنگ با هم بازی می کردین الان هم که ساعت هفت هست شماوباران خوابیدین کلا امروز روز خوبی بو دبه به خاله مریم هم پیشنهاد دادم برای با ران جون هم وبلاگ درست کنه ...
نویسنده :
مامان آزاده
16:54
عزیز مامان
عشق مامان چند وقته که نتونستم بنویسم عشقم اصلا نمیدونم روز و شب چه جوری میگذرونم حال خوبی ندارم عزیز مامان کارهای بامزه ای می کنی و صداهای مختلفی در میاری واقعا متاسفم چرا نمی تونم شیرین کاریی هر روزتو بنویسم مامانی واقعا خیلی خوشحالیم تو رو دارم و همیشه خدا رو شکر میکنیم چون با اومدنت در خونه کلی حال و هوای خونه رو عوض کردی امیدوارم با اومدن آرین هم چهار نفری زندگی خوبی رو داشته باشیم و از خدا میخوام پسرهای خوبی برای بابا و مامان باشید وبرای خودتون و خانوادهاتون مردهای بزرگی بشید و با عث افتخار من و بابا باشید عشق مامان دو ماه و هفده روز مونده تا داداشی به دنیا بیاد چیزهایی که میگی ....دایی...
نویسنده :
مامان آزاده
16:46
گریه کردن گلم
مامانی جدیدا لباس بابا رو برمی داری گریه میکنی مثل بارون اشک می ریزی می گی بابا یا میری کنار در منتظر میشی تا بابایی بیاد وقتی صدای موتورشو میشنوی خدا دنیا رو بهت میده یا میری تلفن میاری میگی زنگ بزن من باهاش صحبت کنم بابا می گه وقتی اسم منو صدا میکنه دلم میره جدیدا خیلی کارهای با مزه میکنی پشت سرمون قلقلک میدی بعد می یای از صورتمون بوس میکنی قربونت برم که اینقدر مهربونی پسرم لباس بابایی میاری میدی دستش می گی قام قام ...
نویسنده :
مامان آزاده
16:36
خونه مامان جون
ا مروز رفتیم خونه مامان جون عمو با بچه هاش با الهام جون اومدن بالا کلی بازی کردی اونقدر که دیگه داشتی از حال میرفتی ساعت 11 اومدیم خونه سی دی خاله ستاره رو گذاشتم دیدی .خوابت که میومد اومد ی روی مبل روی دست مامان خوابیدی عزیز مامان عشقم ...
نویسنده :
مامان آزاده
16:28
اینم عکس پریناز و سارینا جون
پنج شنبه عمو نادر و عمه فریبا با دوتا دختر عمه های مهربون اومدن خونمون کلی ذوق کردی مامانی ...با عمه کلی بازی کردی دستاتو می بردی بالا می گفتی منو بنداز بالا در ضمن به عمه فریبا می گفتی اده ..چون هنوز (م ) رو بلد نیستی اینم عکس امیر علی و دختر عمه های مهربونش > < ...
نویسنده :
مامان آزاده
16:16
دلتنگتم پسرم
مامایی عزیزم امروز با عمه و سارینا و پریناز وعمو رفتی سرزمین عجایب مامایی انگار هیچ کس تو خونه نیست یک لحظه نمی تونم ازت جدا شم عشقم الان که دارم اینها رو می نویسم هنوز نیومدی هم بابا هم مامان انگار یک گم کرده داریم الان دوست داشتم اینجا بودی عاشق اون مامایی و بابایی گفتنتم یاد گرفتی به مامان می گی آزاده به بابا می گی احمد ..... در ضمن پنج روز هم رفتیم قم خونه خاله منصوره همش بهش می گفتی بریم قام قام کلی رفتیم بیرون ...از قم برات یک ببر عروسکی گرفتم اونقدر دوستش داری همه اجزا صورتشو می پرسی می گی این چیه ...
نویسنده :
مامان آزاده
16:15
ماه محرم
گل مامان متاسفانه نتونستم در این چند روز چیزی بنویسم اما امشب بابا اومد دنبالمون از خونه ما مانی اومدیم خونه خودمون ..پنج شنبه رفته بودیم خونه مامانی .خاله منصوره و متین هم اونجا بودن شب هم خاله زهره با خاله راحله و خاله حامده و مریم اومدن آخه مامان فردا برای پسرش باید نذری میداد مامانی باردار که بودم از خداوند یک فرزند سالم و صالح خواستم برای همین هم روز تاسوعا نذر کردم هر سال اگه خداوند خواست زنده بودم نذری درست کنم جمعه عصربه همراه مامانی و خاله منصوره و خاله زهرا . خاله زهره وخاله راحله وخاله حامده خورشت قیمه پختیم حیف که خاله اعظم نبود آخه رفته بودن شمال ... خاله منصوره و خاله زهره و خاله راحله خیل...
نویسنده :
مامان آزاده
18:27