امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
ارينارين، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

امیرعلي و ارين فرشته هاي اسموني

اینم عکس آرمیتا جون عمه ودایی جون و امیرم

مامانی می خواستم زودترعکس آرمیتای عمه امیر علی جونم و دایی جونو بذارم ولی وقت نمی شد  عزیزم دایی رو خیلی دوست داری صداش می کنی دا .بابایی میگه دایی رقیب منه وقتی دایی باشه من که می خوام برم بیرون از خونه امیر علی دیگه با من کاری نداره وقتی دایی و آرمیتا رو میبینی کلی خوشحال میشی ...
25 ارديبهشت 1392

خدا جونم دوست دارم

مامایی جونم چند روز که همراه بابا مشغول خونه تکونی هستیم عزیز مامان من که زیاد نمی تونم کار کنم چون به خاطر سلامتی داداشی نباید زیاد خم و راست بشم بابا کلی تو این چند روزه خسته شده قربون روی ماهت الان خونه مامانی هستی زنگ زدم گفت خوابیده  زندگی حتی یک لحظه بدون پسرم صفا نداره داریم خونه رو اماده میکنیم برای عید خیلی خوشحالم چون آرینم داره میاد کنار ما حالا مامان 3 تا پسر داره همیشه چون یک داداشی مهربون  داشتم  و واقعا دوسش داشتم و دارم دوست داشتم اولین بچه ام پسر باشه که خدا جونم لطف کرد عزیزمو بهم داد حالا یک پسر ناز نازی دیگه هم دارم مامانی امیدوارم بتونیم درست تربیتتون کنیم من از خدا می خوام پسرهام صالح باشن .....
25 ارديبهشت 1392

عقد خاله راحله سنگ تموم گذاشتی مامایی جونم

چهارشنبه با بابا رفتیم آرایشگاه ... اول که وارد آرایشگاه شدیم با کلی اسباب بازی مواجه شدی بعد ماشین رو که به عنوان صندلی از اون استفاده می کردن دیدی عمو شما رو داخل ماشین گذاشت کلی ذوق کردی و بعد سی دی خاله ستاره.. مامایی حسابی رقصیدی عمو به من میگفت چه پسر اجتماعی داری حسابی خوشش اومده بود چون  گریه نکردی  بد اومدیم خونه مامانی ....ساعت 4 بودکه مامان منصوره اومد خلاصه از خوشحالی جیغی زدی که نگو...کلی بازی کردی با مامان منصوره شب خونه مامانی موندیم آخه فردا عقد خاله راحله جون بود اونجام که رفتیم تا آهنگ گذاشتن شروع کردی به رقصیدن تا آخر مجلس میرقصیدی همه خوششون اومده بود کلی برات دست زدن خیلی با مزه بود  ...
25 ارديبهشت 1392

اولین تئاتر

امیر علی جونم پنج شنبه با عمه و بچه ها ش رفتیم تئاترتالار هنر خیلی خوش گذشت از اول تا آخر میرقصیدی وکارهایی که اونها انجام میدادن انجام می دادی دست میزدی هو هو می کردی وسط تئاترهمه ساکت بودن میخندیدی تئاترقشنگی بود بد رفتیم خونه مامانی اولش که ازماشین پیاده شدی ناراحت بودی با عمه رفتیم بالا تا تو رو بذاره خونه مامانی خاله منصوره در رو باز کرد یک نگاه به خاله منصوره کردی یک نگاه به عمه نمی دونستی چه  کار کنی بد رفتی بغل خاله منصوره ...خلاصه خونه مامانی کلی رقصیدی خاله زهره و با خاله مهدیه و راحله و مریم اونجا بودن اونقدر رقصیدی که ساعت 11 خوابیدی منم صبح ساعت 9 اومدم خونه خودمون همراه بابا مشغول  تمیز کردن خونه شدیم هر دو ساعت زنگ...
25 ارديبهشت 1392

گل مهربون من

  مامانی جونم از دوشنبه شب اومدیم خونه مامانی ..که رسیدیم اونقدر ذوق کردی می پریدی بغل مامانی.برای خاله کلی رقصیدی دو هفته ای بود ندیده بودیشون خلاصه اونقدر آتیش سوزندی دیشب هم رفتی کفشهات اوردی بریم بیرون با مامانی رفتیم تا سر خیابون با همه بای بای میکردی و تا گربه می دیدی صداشو در می اوردی ......راستی دوربین از خونه یادم رفته بیارم از کارهات عکس بگیرم دو تا کار دیگه که میکنی ..بای بای هر اتاقی که میخوای بری اول بای بای میکنی بعد میری عروسکی که خاله منصوره اورده برات میزاری داخل کالاسکه بای بای می کنی با خودت میبریش ... کلم ای که یاد گرفتی این چیه هر چی می بینی میگی این چیه قربونت برم عاشقتم   ...
12 ارديبهشت 1392