دلتنگتم پسرم
مامایی عزیزم امروز با عمه و سارینا و پریناز وعمو رفتی سرزمین عجایب مامایی انگار هیچ کس تو خونه نیست یک لحظه نمی تونم ازت جدا شم عشقم الان که دارم اینها رو می نویسم هنوز نیومدی هم بابا هم مامان انگار یک گم کرده داریم الان دوست داشتم اینجا بودی عاشق اون مامایی و بابایی گفتنتم یاد گرفتی به مامان می گی آزاده به بابا می گی احمد ..... در ضمن پنج روز هم رفتیم قم خونه خاله منصوره همش بهش می گفتی بریم قام قام کلی رفتیم بیرون ...از قم برات یک ببر عروسکی گرفتم اونقدر دوستش داری همه اجزا صورتشو می پرسی می گی این چیه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی