امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
ارينارين، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

امیرعلي و ارين فرشته هاي اسموني

عزیز مامان

عشق مامان چند وقته که نتونستم بنویسم عشقم اصلا نمیدونم روز و شب چه جوری میگذرونم  حال خوبی ندارم عزیز مامان کارهای بامزه ای می کنی و صداهای مختلفی در میاری واقعا متاسفم  چرا نمی تونم شیرین کاریی هر روزتو بنویسم مامانی واقعا خیلی خوشحالیم تو رو دارم و همیشه خدا رو شکر میکنیم چون با اومدنت در خونه کلی حال و هوای خونه رو عوض کردی امیدوارم با اومدن آرین هم چهار نفری زندگی خوبی رو داشته باشیم و از خدا میخوام پسرهای خوبی برای بابا و مامان باشید وبرای خودتون و خانوادهاتون مردهای بزرگی بشید  و با عث افتخار من و بابا باشید عشق مامان دو ماه و هفده روز مونده تا داداشی به دنیا بیاد چیزهایی که میگی ....دایی...
26 ارديبهشت 1392

گریه کردن گلم

مامانی جدیدا لباس بابا رو برمی داری گریه میکنی مثل بارون اشک می ریزی می گی بابا یا میری کنار در منتظر میشی تا بابایی بیاد وقتی صدای موتورشو میشنوی خدا دنیا رو بهت میده یا میری تلفن میاری میگی زنگ بزن من باهاش صحبت کنم بابا می گه وقتی اسم منو صدا میکنه دلم میره جدیدا خیلی کارهای با مزه میکنی پشت سرمون قلقلک میدی بعد می یای از صورتمون بوس میکنی قربونت برم که اینقدر مهربونی پسرم  لباس بابایی میاری میدی دستش می گی قام قام  ...
26 ارديبهشت 1392

خونه مامان جون

ا مروز رفتیم خونه مامان جون  عمو با بچه هاش با الهام جون اومدن بالا کلی بازی کردی اونقدر که دیگه داشتی از حال میرفتی ساعت 11 اومدیم خونه سی دی خاله ستاره رو گذاشتم دیدی .خوابت که میومد اومد ی روی مبل روی دست مامان خوابیدی عزیز مامان عشقم ...
26 ارديبهشت 1392

اینم عکس پریناز و سارینا جون

    پنج شنبه عمو نادر و عمه فریبا با دوتا دختر عمه های مهربون اومدن خونمون کلی ذوق کردی مامانی ...با عمه کلی بازی کردی دستاتو می بردی بالا می گفتی منو بنداز بالا در ضمن به عمه فریبا می گفتی اده ..چون هنوز (م ) رو بلد نیستی اینم عکس امیر علی و دختر عمه های مهربونش     >         <     ...
26 ارديبهشت 1392

دلتنگتم پسرم

 مامایی عزیزم امروز با عمه و  سارینا و پریناز وعمو رفتی سرزمین عجایب مامایی انگار هیچ کس تو خونه نیست  یک لحظه نمی تونم  ازت جدا شم عشقم الان که دارم اینها رو می نویسم  هنوز نیومدی هم بابا هم مامان انگار یک گم کرده داریم الان دوست داشتم اینجا بودی عاشق اون مامایی و بابایی گفتنتم  یاد گرفتی به مامان می گی آزاده به بابا می گی احمد ..... در ضمن پنج روز هم رفتیم قم خونه خاله منصوره  همش بهش می گفتی بریم قام قام  کلی رفتیم بیرون ...از قم برات یک ببر عروسکی گرفتم اونقدر دوستش   داری همه اجزا صورتشو می پرسی می گی این چیه    ...
26 ارديبهشت 1392

ماه محرم

گل  مامان متاسفانه نتونستم در این چند روز چیزی بنویسم اما امشب بابا اومد دنبالمون از خونه ما مانی اومدیم خونه خودمون  ..پنج شنبه رفته بودیم خونه مامانی .خاله منصوره و متین هم اونجا بودن شب هم خاله زهره با خاله راحله و خاله حامده و مریم اومدن آخه مامان فردا برای پسرش باید نذری میداد  مامانی باردار که بودم از خداوند یک فرزند سالم و صالح خواستم برای همین هم روز تاسوعا نذر کردم هر سال اگه خداوند خواست زنده بودم نذری درست کنم جمعه عصربه همراه مامانی و خاله منصوره و خاله زهرا . خاله زهره وخاله راحله وخاله حامده خورشت  قیمه پختیم حیف که خاله اعظم نبود آخه رفته بودن شمال ... خاله منصوره و خاله زهره و خاله راحله خیل...
25 ارديبهشت 1392

اینم عکس آرمیتا جون عمه ودایی جون و امیرم

مامانی می خواستم زودترعکس آرمیتای عمه امیر علی جونم و دایی جونو بذارم ولی وقت نمی شد  عزیزم دایی رو خیلی دوست داری صداش می کنی دا .بابایی میگه دایی رقیب منه وقتی دایی باشه من که می خوام برم بیرون از خونه امیر علی دیگه با من کاری نداره وقتی دایی و آرمیتا رو میبینی کلی خوشحال میشی ...
25 ارديبهشت 1392

خدا جونم دوست دارم

مامایی جونم چند روز که همراه بابا مشغول خونه تکونی هستیم عزیز مامان من که زیاد نمی تونم کار کنم چون به خاطر سلامتی داداشی نباید زیاد خم و راست بشم بابا کلی تو این چند روزه خسته شده قربون روی ماهت الان خونه مامانی هستی زنگ زدم گفت خوابیده  زندگی حتی یک لحظه بدون پسرم صفا نداره داریم خونه رو اماده میکنیم برای عید خیلی خوشحالم چون آرینم داره میاد کنار ما حالا مامان 3 تا پسر داره همیشه چون یک داداشی مهربون  داشتم  و واقعا دوسش داشتم و دارم دوست داشتم اولین بچه ام پسر باشه که خدا جونم لطف کرد عزیزمو بهم داد حالا یک پسر ناز نازی دیگه هم دارم مامانی امیدوارم بتونیم درست تربیتتون کنیم من از خدا می خوام پسرهام صالح باشن .....
25 ارديبهشت 1392

عقد خاله راحله سنگ تموم گذاشتی مامایی جونم

چهارشنبه با بابا رفتیم آرایشگاه ... اول که وارد آرایشگاه شدیم با کلی اسباب بازی مواجه شدی بعد ماشین رو که به عنوان صندلی از اون استفاده می کردن دیدی عمو شما رو داخل ماشین گذاشت کلی ذوق کردی و بعد سی دی خاله ستاره.. مامایی حسابی رقصیدی عمو به من میگفت چه پسر اجتماعی داری حسابی خوشش اومده بود چون  گریه نکردی  بد اومدیم خونه مامانی ....ساعت 4 بودکه مامان منصوره اومد خلاصه از خوشحالی جیغی زدی که نگو...کلی بازی کردی با مامان منصوره شب خونه مامانی موندیم آخه فردا عقد خاله راحله جون بود اونجام که رفتیم تا آهنگ گذاشتن شروع کردی به رقصیدن تا آخر مجلس میرقصیدی همه خوششون اومده بود کلی برات دست زدن خیلی با مزه بود  ...
25 ارديبهشت 1392

اولین تئاتر

امیر علی جونم پنج شنبه با عمه و بچه ها ش رفتیم تئاترتالار هنر خیلی خوش گذشت از اول تا آخر میرقصیدی وکارهایی که اونها انجام میدادن انجام می دادی دست میزدی هو هو می کردی وسط تئاترهمه ساکت بودن میخندیدی تئاترقشنگی بود بد رفتیم خونه مامانی اولش که ازماشین پیاده شدی ناراحت بودی با عمه رفتیم بالا تا تو رو بذاره خونه مامانی خاله منصوره در رو باز کرد یک نگاه به خاله منصوره کردی یک نگاه به عمه نمی دونستی چه  کار کنی بد رفتی بغل خاله منصوره ...خلاصه خونه مامانی کلی رقصیدی خاله زهره و با خاله مهدیه و راحله و مریم اونجا بودن اونقدر رقصیدی که ساعت 11 خوابیدی منم صبح ساعت 9 اومدم خونه خودمون همراه بابا مشغول  تمیز کردن خونه شدیم هر دو ساعت زنگ...
25 ارديبهشت 1392